این چند روز
سلام به همگی و عید گذشتتون مبارک
شب پنج شنبه بعد افطار رفتیم خونه عموجان زکیه خانم تازه رسیده بودن و سفره افطار هم هنوز پهن بود
اون شب که تا سحر بیدار بودیم و بعد از سحر تا نزدیک ظهر خوابیدیم . روز پنجشنبه مهمونی عموجان بود و
کلی مهمون داشتن . همه مهمونا رفتن اما ما باز اون جا موندیم تا فردا بعد افطار
که برگشتیم خونه و من که خیلی حالم بد بود خوابیدم . نزدیک سحر عطیه به زور خودشو کنار من جا
داد و منو که به سختی خوابم برده بود بیدار کرد وقتی مامانم اومد که صدام کنه بیدار بودم به مامانم
گفتم سحری نمی خورم و اصلاً نمی تونم از جام بلند شم تمام استخونام درد میکرد و خیلی تب داشتم .
مامانم تا یکی دو ساعت بالای سرم بود و منو پاشویه میکرد و دستمال خیس روی پیشونیم میذاشت تا تبم کم شه منم از ترس اشکام همین طور می ریخت.
بلاخره خوابیدم و اون روز نتونستم روزه بگیرم بعد از ظهر هم رفتیم دکتر و یک آمپول زدم و یه سری هم اونجا گریه کردم مثه بچه ها.
اون شب ساعت یازده و نیم عید رو اعلام کردن و همه روبوسی کردیم و خوشحال شدیم . فردای همون روز ساعتای سه رفتیم باغ . ساعت 6 با عطیه یگانه و مائده رفتیم اسکیت بازی کردیم و
خیلی کیف داد.
من و عطیه هم که یکسره برای گرفتن محیا و حمید رضا با هم دعوا داشتیم و اغلب عطیه
پیروز .
قبل شام تو لب تاب سمانه خانم یک سریال خیلی باحال دیدیم که ترسناک بود و 18- . و بعد هم
چندتایی عکس از بچگی مائده جون و عکسای مسافرتشون که خیلی قشنگ بود .
شام پاچین وسیب زمینی درست کرده بودن خییییییییلی خوشمزه بود . اون شب من زود رفتم خوابیدم و بقیه توی باغ بودن و بیدار . تازه خوابم برده بود که یهو دیدیم یه چیزی روی دستمه
چشمامو باز کردم دیدم حمید رضاست که یگانه گذاشتتش اونجا . و بعد از نصیحت که این بچه گناه داره
بده به مامانت دوباره خوابیدم و دعوای یگانه و عطیه برای اینکه کدومشون کجا بخوابن منو بیدار کرد و ...
روز بعد ناهار کوفته داشتن که واقعاً خوشمزه بود .طبق قرار ساعت 6 دوباره رفتیم اسکیت و بعد از دیدن آخرین قسمت خداحافظ بچه برگشتیم .
این چند روز خیلی باحال بود و خدا رو شکر کلاس نداشتم تا امروز که زبان و فیزیک داشتم مهلا گفت که
مرضیه میاد و ما همه خوشحال و منتظر اما نیومد که نیومد
فعلاً بای