روزانه
سلام خوووووووووووبین؟
عنبر نسارا فقط به خاطر تو مرضیه جون
شب قبل از اردو دعا کردم که یا خانم ن باهامون بیاد یا خانم ا . صبح اردو وقتی رسیدم مدرسه
رفتم پیش هانیه بعد از چند دقیقه مرضیه هم اومد . یهو دیدم شادی وچند نفر دیگه از بچه ها دارن
گریه می کنن. فهمیدیم که بابای یکی از بچه های اون کلاسی ها فوت کرده با اینکه دختره رو نمی شناختم ولی خیلی ناراحت شدم و بغز گلومو گرفت ولی گریه نکردم خدا بهش صبر بده.
صف نوبت ما بود و هیچ برنامه ای آماده نکرده بودیم فقط مرضیه قرآن خوند و بعد هم لوح های
منو بیتا و یکی دیگه از بچه ها رو داد . به سلامتی نتونستم برم همایش و مرضیه لوحم رو گرفت واسم(مرسی مرضیه جون) حالا جالب اینجاست که اول هم شده بودم تازه بیتام دوم شده بود
همراه لوح من یه کارت هدیه ده تومانی هم بود.
بعد صف کلی توی حیاط منتظر اتوبوس موندیم و مهشید بهم گفت که خانم ن هم میاد من که باور نمی کردم تا اینکه دیدم جدی می گه (ممنون خدا جونم ).
کلی تو راه بودیم وقتی رسیدیم اسم مدرسمون تو لیست نبود و بعد از کلی مشکل واسه پیدا کردن
کمپمون مستقر شدیم . یه کمی تو کمپ موندیم بعد رفتیم دور زدیم و عکس گرفتیم .موقع اذان نماز
خوندیم بعد هم همه بچه با هم رفتیم تو یه جای سایه ناهار خوردیم و همه در حال منفجر شدن
بودیم . بعد ناهار دوباره رفتیم کمپ و بعد اومدیم واسه مسابقه دو که خانم م تدارک دیده بود. 3تا
3تا میدویدیم و هرکس اول میشد یه پاکت می گرفت که توش یه پنج تومانی بود . بعد هم خانم م
همه رو بستنی مهمون کرد . ساعت 4 راه افتادیم.
از اونجا با عمه رفتیم خونه مامان بزرگ واسه تبریک روز مادر و من فقط خواب بودم چون
از شدت خستگی و زانو درد داشتم می مردم.